«معمولی»، معمولی نیست
نویسنده: رویا یداللهی
زمان مطالعه:4 دقیقه

«معمولی»، معمولی نیست
رویا یداللهی
«معمولی»، معمولی نیست
نویسنده: رویا یداللهی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]4 دقیقه
امروز یکی از دوستانم از شغلی که خیلی دوستش داشت، اخراج شد. از وضعیت مطالعاتش پرسیدم و او گفت که اوضاع خیلی خراب است و نمیتواند مطالعه کند. گفت اخراج شده و امروز نمیخواهد کاری بکند یا کسی را ببیند. سعی کردم کمکش کنم بفهمد دنیا تمام نشده و هنوز میتواند به آینده امید داشته باشد. نمیدانم موفق بودم یا نه، اما گفتوگویمان که تمام شد، یاد حرفهای خودم افتادم که ظهر، موقع ناهار، به دوست دیگرم میگفتم. حرفهایی که همان موقع، مثل یکجور کشف به ذهنم رسیده بود. بگذارید حرفهای سرناهارم را بعداً بگویم، زیرا برای رسیدن به آن حرفها باید اول مسیری را با هم طی کنیم.
برگردیم به ماجرای اخراج دوستم: دوست من امروز واقعاً غافلگیر شده بود. او احتمالاً برای روزهای پیشِ رویش در کاری که دوستش داشت، تصوراتی داشته؛ احتمالاً به امید این شغل، برنامههایی ریخته بوده و ناگهان زندگی «معمولی» او با خبر اخراجش، به یک زندگی «غیرمعمولی» تبدیل شده و او از صف «آدمهای معمولی» که از شغلشان اخراج نمیشوند و هرروز، مثل روز قبل، تا روز بازنشستگی، سرکار میروند، بیرون آمده است. این یک نمونه از وضعیتهای غیرمعمول در زندگیست، اما من بهعمد، با یک ماجرای بد شروع کردم؛ چون این روزها بهنظر میرسد مردم از امر «معمولی» گریزاناند. معمولیبودن انگار وصلهی ناجوریست که اغلب سعی میکنند از آن دوری کنند. حتی یکی از فامیلهای من «معمولی» را بهعنوان فحش بهکار میبرد! اما آنطور که ماجرای اخراج دوست من نشان میدهد، گاهی امر معمولی همان امر مطلوب است و معمولیبودن خوب است.
در فضای اجتماعی امروز، بهنظر میرسد که همه از معمولیبودن گریزاناند. همه میخواهند یکجوری متمایز و متفاوت بهنظر برسند، اما درعینِحال، جریانی هم وجود دارد که به شیوهای تقریباً مخالفخوان، از معمولیبودن دفاع میکند. یادم است ده-دوازدهسال پیش، ترانهای شنیدم با این ترجیعبند: «من همینم که هستم/یه آدم معمولی». در این ترانه، خواننده همهی مطلوبهای غیرمعمولی مردم دیگر را نفی میکرد و در نهایت، به ترجیعبند مورد نظر میرسید؛ یعنی اینکه همین معمولیبودن خودش را به همهچیز ترجیح میدهد. معمولیبودن خوب است یا بد؟ سؤال واضحی بهنظر میرسد، اما آیا واقعاً واضح است؟ آیا قبل از آن نباید سؤال دیگری بپرسیم؛ مثلاً اینکه معمولی چیست؟ یا معمولی وجود دارد؟
من از آنهایی بودم که از معمولیبودن وحشت داشتم؛ برای همین، معمولاً از چیزهایی مثل مُد گریزان بودم. فکر اینکه بشوم یک آدم معمولی مثل بقیه که منتظر است مد روز در نمیدانمکجایی تعیین شود و بعد، راه بیفتد دنبالش و طبق آن خودش را بپوشاند، برایم غیرقابلِقبول بود. فکر میکردم زندگی و افکار من باید خیلی با بقیه متفاوت باشد. از من، فقط یک نمونه در سراسر هستی هست و بنابراین باید طبق نظام وجودی منحصربهفرد خودم زندگی کنم. گروهی از آدمها از دید من، معمولی تلقی میشدند، مثلاً آنهایی که آنطور لباس میپوشیدند یا اینطور ازدواج میکردند یا درس میخواندند و من سعی میکردم با آدمهای غیرمعمولی مراوده کنم و دوستانم هم غیرمعمولی باشند؛ هرچند آدمهای معمولی هم در گروه دوستانم جا داشتند، ولی خیلی به آنها احساس نزدیکی نداشتم.
اما اوضاع همینطور نماند. از یک طرف، بنا به اقتضای شرایط، به بعضی از آن «آدمهای معمولی» نزدیکتر شدم. زندگیشان را دقیقتر نگاه کردم و دیدم دیگر بهنظرم معمولی نمیرسند. آنها از نزدیک، «تفاوت»هایشان را نشان میدادند. مسئله انگار فقط «فاصله» یا «زاویهی دید» بود. از فاصلهی نزدیکتر یا از زاویهی دید دیگری، معمولیها دیگر معمولی نبودند.
از طرف دیگر، دیدم معمولیهایی هستند که اتفاقاً خیلی دلخواه و مطلوباند؛ مثلاً وقتی زلزله آمد و شب تا صبح، توی ماشین مادرم بیدار ماندم، فهمیدم زندگیِ معمولیای را که در آن، زمین زیر پایم نمیلرزد و میتوانم با اطمینان، روی تخت خودم بخوابم، دوست دارم!
این تجربههای جدید، داوری من را دربارهی امر معمولی و غیرمعمولی معطل میگذاشت. کمکم به نتایج دیگری میرسیدم. بعدتر، وقتی روی رسالهی دکتری کار میکردم، در میان منابعم، با پرسشی جدی مواجه شدم: «آیا اصلاً امر معمولی وجود دارد؟ آیا هرروز بیدار شدن، به کار و زندگی روزمره پرداختن، لباس پوشیدن و غذا خوردن، معمولیست؟». وقتی منظرم را گستردهتر کردم، پاسخم به این پرسشها دیگر مثبت نبود. دیگر مطمئن نبودم اتفاقات و آدمهای روزمره معمولی باشند.
امروز سر ناهار، به دوستم میگفتم هر وعدهی غذایی که روی میزم میگذارم و میخورم، برایم مثل یکجور معجزه است. به خودم میگویم: «ببین؛ غذا داری و یک وعدهی دیگر را هم توانستی فراهم کنی. توی یخچالت هم هنوز چیزهایی داری. تو زنده ماندهای!». دوستم خندید و گفت باورش نمیشود که من دربارهی یک ناهار ساده اینطور فکر کنم. دوستم خیلی جوانتر از من است. نگاهش میکنم و به خودم میگویم: «هیچچیز معمولی نیست. حضور موجودی شگفتانگیز چون انسان، به هر شکل و معنایی، اصلاً معمولی نیست. تو اینجا روبهروی من نشستهای و معمولی نیست. اصلاً شاید معمولیها از همه نامعمولیتر باشند!».

رویا یداللهی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
نظری ثبت نشده است.